دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يک نفر را دوست داشت دلدادهاش را و با او چنين گفته بود: «اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجلهگاه تو خواهم شد». و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانهها و درختها را آدميان و پرندهها را و نفرت از روانش رخت بر بست.
دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد: «بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت ماندهام».
دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت: «اين چه بخت شومي است که مرا رها نميکند؟» دلدادهاش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست.
دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور ميشد گفت: «پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي»
:: بازدید از این مطلب : 285
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7